به جای فکر کردن به مشکلات و غصه خوردن ،  

برای پیدا کردن راه حل آن مشکل بیندیشید و 

 آن طور که می خواهید تصمیم بگیرید

درون

آنقدر زمین خورده ام که بدانم
برای برخاستن
نه دستی از برون
بلکه همتی از درون لازم است . . .

هست

هنوز هم هستند دخترانی که تنشان بوی محبت خالص می دهد...

.احساساتشان دست نخورده است...

لمس نشده اند...

تحقیر نشده اند...

اری.هنوز هم هستند کسانی...

روزی که قرار می شود کنار گوش کودکی لالایی بخوانند

 شرمشان از نام "مادر"نمی شود.

و در اغوش همسرشان چشمانشان را نخواهند بست

 که با رویای دیگری سر کنند.

دوستت دارم

ما بدهکاریم به یکدیگر

به تمام دوستت دارم های ناگفته ای

 که پشت دیوار غرورمان ماند

و انها را بلعیدیم تا نشان دهیم منطقی هستیم.



باران

گاه می اندشم چندان هم مهم نیست

 اگر هیچ از دنیا نداشته باشم

همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران...

و انسانهایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند


معجزه

 

بسیاری از مردم در انتظار یک معجزه هستند  

در حالی که این خودشان هستندکه باید خالق معجزه باشند. 

 

                                                                                             وین دایر

شاد باش

از آنچه هستی شادمان باش….
و به خاطر آنچه داری شکرگذار…..
باور نـمی کنـم …
خـالـق نظـم دانـه هـای انـار ،
زنـدگـی مـرا …   

 بی نظم چیده باشد

 

 نوشته vida

 


 عکس انار دانه دانه قرمز aks anar germez

دوستت دارم مهربان مخلوق خدایی

نمی‌دانی چه لذتی دارد که واژه‌ها را به آغوش هم بسپاری و از آن‌ها بزمی بسازی

تا با چنگ گیسوان اندیشه‌های نابت درآمیزد و امواجی خروشان به پا کند تا زندگی نسلی را به تغییر کشاند…

رفتارهای ما بر اساس تصاویر ذهنی ما شکل می‌گیرد

و آنگاه احساس با آن‌ها در هم می‌آمیزد و لحظات ما را رقم می‌زند…

این پیکر مقدس را
با هر تصویری از گذشته‌ات به قربانگاه احساسات منفی نکشان…

اینجا  (ذهن معرکه‌ات را می‌گویم…) شاهکار وجود توست که اگر بر چشم‌هایش تصاویر شکوه و قدرت و عظمتت را نشانی، قلبت را درآغوش می‌گیرد و تو را با تمام زخم‌هایت به میان ابرها می‌کشاند…

آنوقت احساس رهایی می‌کنی و عطر امید را جوانه‌های جانت، نفس می‌کشند و با چشمانی اشکبار برمی‌خیزی، با دردهایت برمی‌خیزی، با تمام شکست‌هایت برمیخیزی و زندگی را از نو زندگی می‌کنی… تو راهی غیر از این بروی، مرگ تدریجی رؤیاهات را بازخوانی می‌کنی…

به آتش بکش آنان را که نمی‌خواهند تو و اقتدارت را باور کنند…
زیرا اگر تو برخیزی، آنان از کمر بر خاک راهت فرش خواهند شد در زیر گام‌های سلطنیت…

دوستت دارم مهربان مخلوق خدایی…

درخت

باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد

میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.

و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.

وباز قصه پر غصه تکرار  ....

روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده

و شاخ و برگ تماشایی داشتم .

عاشق شدم . . . !!!!

عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!

و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور

تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،

چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن

و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم

درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس

سرنوشتم چه بود ؟

حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای

نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند

و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد

دوباره پر باز کند و به اوج برود

و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه

رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد

من در آتش میسوختم و او . . .

و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر

خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند

روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی

تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . . 

 

                                           نوشته حسین بهروزی