گاه می اندشم چندان هم مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران...
و انسانهایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند
بسیاری از مردم در انتظار یک معجزه هستند
در حالی که این خودشان هستندکه باید خالق معجزه باشند.
وین دایر
از آنچه هستی شادمان باش….
و به خاطر آنچه داری شکرگذار…..
باور نـمی کنـم …
خـالـق نظـم دانـه هـای انـار ،
زنـدگـی مـرا …
بی نظم چیده باشد
نوشته vida
نمیدانی چه لذتی دارد که واژهها را به آغوش هم بسپاری و از آنها بزمی بسازی
تا با چنگ گیسوان اندیشههای نابت درآمیزد و امواجی خروشان به پا کند تا زندگی نسلی را به تغییر کشاند…
رفتارهای ما بر اساس تصاویر ذهنی ما شکل میگیرد
و آنگاه احساس با آنها در هم میآمیزد و لحظات ما را رقم میزند…
این پیکر مقدس را
با هر تصویری از گذشتهات به قربانگاه احساسات منفی نکشان…
اینجا (ذهن معرکهات را میگویم…) شاهکار وجود توست که اگر بر چشمهایش تصاویر شکوه و قدرت و عظمتت را نشانی، قلبت را درآغوش میگیرد و تو را با تمام زخمهایت به میان ابرها میکشاند…
آنوقت احساس رهایی میکنی و عطر امید را جوانههای جانت، نفس میکشند و با چشمانی اشکبار برمیخیزی، با دردهایت برمیخیزی، با تمام شکستهایت برمیخیزی و زندگی را از نو زندگی میکنی… تو راهی غیر از این بروی، مرگ تدریجی رؤیاهات را بازخوانی میکنی…
به آتش بکش آنان را که نمیخواهند تو و اقتدارت را باور کنند…
زیرا اگر تو برخیزی، آنان از کمر بر خاک راهت فرش خواهند شد در زیر گامهای سلطنیت…
دوستت دارم مهربان مخلوق خدایی…
باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد
میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.
و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.
وباز قصه پر غصه تکرار ....
روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده
و شاخ و برگ تماشایی داشتم .
عاشق شدم . . . !!!!
عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!
و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور
تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،
چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن
و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم
درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس
سرنوشتم چه بود ؟
حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای
نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند
و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد
دوباره پر باز کند و به اوج برود
و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه
رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد
من در آتش میسوختم و او . . .
و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر
خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند
روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی
تبدیل کرد سیاه و دل سوخته . . .
نوشته حسین بهروزی